پس از صد سال، هنوز مخالفان آزادی قلم، به اخلاق و مذهب و عدم آمادگی مردم برای آزادی استناد میکنند ولی حقیقت اینست که هیچ کس در درون دستگاه سانسور نمیتواند خود را با شعورتر و آگاهتر از یک روشنگر متفکر بداند و یا برای خود قدرت تشخیص بیشتری از آنان قائل شود. این گروه چه تخصصی دارد که اندیشۀ یک نفر را درست یا نادرست بخواند؟ این منطق و قضاوت مردم است که باید تمیز دهد که چه درست است و چه نادرست. دولت هیچ وظیفهای ندارد که قلم را به یک سو هدایت کند و آنها را از یک نوع
جوهر یا اندیشه و نظر پر کند.
البته توسل به اخلاق و مذهب یا عدم آمادگی مردم برای استقرار سانسور در میان مردم عادی نیز هنوز هواخواهانی دارد ولی حقیقت اینست که سانسور به هر شکلش و به هر اندازهاش جلاد آزادی و ترقی است.
لیستی از کتاب ها و کلمات ممنوعه نویسندگان داخلی، قبل از انقلاب و بعضی ها هنوز هم :
– حاج اقا، مازیار، علویه خانم از صادق هدایت
– چمدان، چشم هایش، آمیرزا، نامه ها از بزرگ علوی
– غالب آثار چاپ شده جلال آلاحمد
– به سوی مردم، زمین نو آباد، دختر رعیت از به آذین
– روزگار دوزخی آقای ایاز از محمود براهنی
– غالب آثار شریعتی
– غالب آثار و مقالات علی اصغر صدر سید جوادی
– مردی در قفس، اسیر خاک، پیاده شطرنج، یادداشت های شهر شلوغ از فریدون تنکابنی
– از این اوستای اخوان
– نگاه، مجموعه مقالات مصطفی رحیمی
– از این ولایت و آبشوران از درویشیان
– گاواربان و آوسنه باباسبحان از دولت ابادی
– سحوری از نعمت میرزازاده
– آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی
– از کوچه باغ های نیشابور از شفیعی کدکنی
– ما چه می خواهیم از کسروی
– غالب آثار مهندس بازرگان
– غالب آثار صمد بهرنگی
– لیست کلمات ممنوعه و جرم آفرین:
زمستان،شب،لاله،شقایق،جنگل،گل سرخ،چریک،ببریخان،پرچین، پلیس و . . .
اگر با همین فرمان پیش برویم در آینده ای نه چندان دور، سانسورچی ها تصنیف کودکانۀ «هر کی به گل دست بزنه شبپره شاخش میزنه» رو تعبیر می کنند به شعار «کارگران جهان متحد شوید» و بعد شبپره و شاخ و گل هم در ردیف کلمات ممنوعه قرار می گیرند.
😁
اولین و مهمترین فساد ناشی از سانسور که دل هر ایرانی با فرهنگ را اعم از اینکه در قدرت حاکم بر کرسی نشسته باشد و یا جزء مردم محکوم باشد، به درد میآورد “ فقر فرهنگی “ جامعه است. در واقع من تصور نمیکنم هیچ روشنفکر واقعی که بقدر خردلی غم فرهنگ در دل داشته باشد، بتواند خود را راضی به تحمل این فقر فرهنگی بکند. حتی خود قدرت حکومتی هم که با تمام قدرتش قلمها را میبندد گاه از سقوط تعداد کتاب و کمبود آگاهی عامه، لااقل در زمینۀ مسائل فنی رنج میبرد.
سانسور پیوند ملت را با فرهنگ گذشتهاش قطع میکند. مردم در شرایط سانسور تاریخ را از زمان حال آغاز میکنند. به زعم سانسور، در گذشته هیچ چیز وجود نداشته است و عصر ماست که عصر طلایی است. ملت همیشه هیچ بوده، هیچ گذشتهای هم ندارد، الان هم هیچ نیست و این وظیفه دستاندرکاران سانسور است که باید آنها را ارشاد کنند و آموزش بدهند.
این گسیختگی از فرهنگ گذشته سبب میشود که ملت و روشنفکران آن در هر لحظه از زمان هر چیزی را از ابتدا شروع کنند و نیرویی عظیم برای چیزی خرد هدر بدهند و تازه پس از مدتی معلوم میشود که گذشتگان چیزهایی بهتر و والاتر از دستاوردهای آنان برایشان به میراث گذاشتهاند، منتها این میراث از صدقۀ سر سانسور در زیر خاک فراموشی میپوسد. این گسیختگی فرهنگی نه فقط نیروی ذخیره و بازمانده گذشتگان را بیمصرف میکند بلکه جلوی رشد و تعالی فرهنگ ملی را نیز بشدت میگیرد. روشنفکران یا با تلاشی عظیم به بضاعتی اندک و احیانا بیهوده و نامربوط و یا کهنه و بیمصرف میرسند و یا شیفتۀ ریزههای پر زرق و برق دیگران به عاریتپوشی ناهنجار رو میآورند. آنها اغلب در چنین اوضاعی خود را کاشف جهانهای تازه تصور میکنند که به مناسبت کشفیات بزرگشان باید ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنند و بر مردم «نادان» فخر بفروشند، ولی با این همه همه کس میداند که ز آب خرد ماهی خرد خیزد و تا وقتی سانسور بر اندیشهها حاکم است ملت ما نه صاحب انیشتینی خواهد شد نه آرتور میلری، نه مایا کوفسکیای و نه رومن رولانی.
سانسور، پیوند روشنفکر را با ملتش و مخاطبش و حتی با خودش به عنوان یک عضو جامعه قطع میکند. روشنفکر و هنرمند در هر رشتهای که کار کند وقتی از مادر غذا دهندهاش، یعنی ملت، جدا افتاد از رشد باز میماند و پس از مدتی کوتاه در درون تابوت تنهائیش مدفون میشود و میگندد و آن وقت اسکلتی که از او باقی مانده مار و مورانی را که در دور و بر خودش میبیند کودکان هنر خود میپندارد و چون مردمی که از کنارش میگذرند از گند گورش و از منظرۀ مار و مورش رو ترش میکنند به آنان ناسزا میگوید که بیهنر و نادانند. به این ترتیب، سانسور هنر و فرهنگ را میکشد و از لاشۀ مردۀ هنر، به جای هنر بیماری به میان توده میپراکند. فرزند ملت که باید مظهر فرهنگ و هنر او بشود یا سرزا میرود و یا به موجودی افلیج و کج و کوله و در عین حال خودبین و خودستا بدل میشود و خود ملت نیز پس از مدتی که باید از این فرزند دوباره بار گیرد، عقیم و نازا میشود و فقر فرهنگی باز هم عمیقتر و ریشهدارتر میشود.
سانسور پیوند روشنفکران ملت را با فرهنگ مترقی جهان میبرد و آنها را از منبع ذخایر فرهنگ بشری محروم میسازد. سانسورچی ها که کتاب های شاهکار جهانی را بنا به صلاح دید خود اجازه انتشار نمی دهند، در عوض از سوی دیگر میگردند تا گندیدهترین آشغالها را از میان زبالهدانیهای دنیای غرب جمع و به خورد ما بدهند.
سانسور مردم را در بیخبری و غفلت نگاه میدارد و از سوی دیگر با تمام امکانات میکوشد تا توده را فاسد کند. کار به جایی ممکن است برسد که حتی اگر هنرمندی بخواهد پیوندش را با توده برقرار کند و از او غذایی بگیرد، این مادر چنان فرسوده و فاسد شده که یا جز پستانی خشک ندارد و یا به جای مادۀ حیاتی زهری کشنده در وجود او سرازیر است. سانسور میکوشد تا با مبتذلات، توده را تغذیه کند و تغذیه از ابتذال، انحطاط فرهنگی را به دنبال خود میآورد. سطح آگاهی و شعور ملت پایین میآید و امکان رابطه با هنرمند واقعی و مردم فرهنگی واقعی را از دست میدهد.
سانسور از یک طرف استعدادهای خلاق را سرکوب میکند و از سوی دیگر دری از باغ سبز به روی روشنفکر میگشاید. اگر پیتر بروک را ستودی و میمونوار از گروتوفسکی تقلید کردی و به ضرب طاس و مشربۀ اشتوکهاوزن در رفت و آمد بودی، خوشا به سعادتت، آنقدر میتوانی در این باغ بچری که سرانجام ترکمون (کاری را به ناشیانه ترین شکل انجام دادن) بزنی.
البته آنها که کمی سرسختترند میتوانند مشغولیات فریبندهتری داشته باشند. هر از چندگاهی مکتبی در فلسفه، ادب و هنر و جامعهشناسی باب میشود. دیروز موریس مترلینک و برتراند راسل، امروز هربرت مارکوزه و سارتر، وگاه هم بانو سارتر، فردا امه سزر و فرانتس فانون به ترتیب قد به صورت پیامبران مرسل و نامرسل یکی پس از دیگری میآیند و میروند و تو پنجاه رفته و همچنان در خوابی و خلاصۀ مطلب اینست که تو مشغول باشی و احیانا بر سر متولی بودن این امامزادهها با دیگران هم گلاویز شوی که مثلا آقای مک لوهان را من اول کشف کردم و یا من اولین کسی بودم که فهمیدم ژرژبورگز (Jorge Borges)غلط و خورخه لوئیس بورخس درست است.
سانسور موجب جوانمرگی هنر و هنرمند و مرد فرهنگی میشود. وقتی هنرمند در معرض قضاوت مخاطبانش قرار نمیگیرد پیش خودش تصور میکند که به اوج کمال رسیده است. به این ترتیب در خودخواهیهایش غرق میشود، در نیمه راه میماند و به جوانمرگی میمیرد. وقتی اثرش منتشر نمیشود در خودش فرو میرود، از حرکت باز میماند و جوانمرگ میشود. وقتی در اثر یک ناپرهیزی، خودش و یا بیمهری سانسور در میان چهار دیوار زندان محصور میشود جوانمرگ میشود. وقتی محیط را بر خود تنگ میبیند و تاب نمیآورد قبل از آنکه به پایان راه زندگی برسد دست به خودکشی میزند. باین ترتیب سانسور جوشش و طغیان هنری و ادبی را مهار میکند و استعدادها را یا در اول راه یا در نیمۀ راه میکشد.
بدون شک سانسور نمیتواند همه را برای همیشه سرکوب کند و یا همه را برای همیشه بفریبد و یا همه را برای همیشه بخرد و یا بدلخواه جلو همه چیز را بگیرد. اینجاست که به شعبدهای دیگر دست میزند: ایجاد محیطی پر از سوءتفاهم، سوءتفاهم در همه چیز؛ هنر مترقی را به ابتذال آلوده میکند و بر ابتذال جلوهای مترقی میدهد، برنارد شاو و پرشت را بازاری میکند و بر “ فرمالیسم “ لباس اصالت میپوشاند. هنرمند ترقیخواه و پویا معمولا برای فرار از چنگ سانسور به تمثیل و یا شکلهای دیگری از نو و کهنه رو میآورد و از آنها برای بیان گفتنیهای خودش کمک میگیرد اما دستگاه سانسور نه تنها با تمام امکاناتش مدرنیسم را به بازار میآورد بلکه میکوشد تا همان هنرمند سانسورشده را هم آرام آرام به جانب پرداخت هر چه بیشتر “ فرم “ بکشاند و او از “ محتوا “ خالی کند و خلاصه از او یک “ فرمالیست “ بسازد.
سانسور موجب گسترش شارلاتانیسم در هنر میشود. بیهنران به جای تقویت استعدادهای خودشان دست به چشمبندی و خالبازی میزنند. در شعر به حجم متوسل میشوند و در نقاشی به خط، در ادب به شکل میپردازند و در هنر مثلا به تجربه. اما این شارلاتانی رویۀ دیگری هم دارد و آن به بازی گرفتن و سوداگری با تمایلات مردم است. شاعر یا نویسندهای که کمترین دردی ندارد بجای اینکه قلمش را در عالم خودش بکار بیندازد از روی تفنن و شوخی هزار نیرنگ میزند و در نوشتهاش کلماتی و اشاراتی بکار میبرد که یعنی من هم بله، از شما هستم. در واقع اینها از محیط سیاهی که سانسور بوجود آورده تغذیه میکنند و با بکار بردن کلماتی مانند شب، سیاه و سبز و مانند اینها مردم را دست میاندازند و در عین حال هنر جدی و راستین را هم خطا می شمارند.
در دوران حکمروایی سانسور کلمات از محتوی خالی میشوند و مفاهیم حرمتشان را از دست میدهند. راهزن، راهبر میشود و وقاحت جای صراحت را میگیرد. سانسور رواج دهندۀ دروغ است و با جلب روشنفکران به کارهای غیرخلاق و تعطیل کردن دستگاهها و سازمانهای مطبوعاتی مستقل و فقدان آزادی قلم مفاسد اجتماعی، سیاسی و حتی اقتصادی بزرگی ببار میآورد.
سانسور بسط دهندۀ ریا و تزویر است. یکی از وزیران در رسانه ملی حاضر می شود و می گوید «باید قلمها بنویسند و زبانها بگویند» و یا «انتقاد از دولت را حق مردم میدانم» ولی ادارۀ سانسور در عمل حلقۀ فشار را تنگتر میکند .
وزیری دیگر، که هماهنگ کنندۀ جناح دیگر هم هست تقصیر همۀ فشارها را به گردن چهار تا مامور مفلوک سانسور میاندازد و ضمن تاکید این نکته که «آزادی بیان حق مسلم ملت ایران است» میگوید «اگر در این زمینه محدودیت و گرفتاریهایی برای اهل هنر و قلم بوجود آمده به برداشتهای نادرست بعضی از مجریان مربوط میشود» و پس از این گفتار فشار سانسور در عمل باز هم بیشتر میشود.
نمونهای دیگر از این تزویر و ریا: کانون نویسندگان را به سخنگویی و شعرخوانی دعوت میکنند. ناگهان همه روزنامۀ های موجود صبح و عصر و رادیو و تلویزیون همه یک زبان از این مراسم سخن به میان میآورند که یعنی بازار آزادی گرم است و حتی گاهی عکس و تفصیلات هم چاپ میکنند و مردم را به این تردید میاندازد که چه خبر شده است؟ یعنی به راستی اجتماع هنرمندان آزاد است؟ ولی هیچکدام از آنها اسمی از افراد و یا متنی از سخنرانی ها را چاپ نمی کنند.
و تازه مگر این سخنگویان و شاعران آزادند آنچه را که میخواهند در این اجتماع بگویند؟ شو میاندازند که من آزادم در اجتماع حرف بزنم ولی من زن و بچه دارم و خودم بهتر میدانم که برای جلوگیری از بیوه شدن زن و یتیم شدن بچهام باید حد خودم را نگهدارم و پایم را از خط خارج نگذارم و خلاصه خفقان بگیرم، و تازه آنچه را هم که میگویم در همین اجتماع مدفون میشود و امکان انتشار ندارد. باین ترتیب سانسور به ایجاد محیط دروغ و ریا و سوءتفاهم دست میزند و آن را گسترش میدهد.
بدترین عارضۀ سانسوری که از جانب قدرت حاکم اعمال میشود سانسور دیگری است که از آن زاییده میشود:
سانسور مردم بر روشنفکران و روشنفکران بر خودشان. سانسور که محیط بسته و در عین حال گسیختهای بوجود میآورد، یعنی روشنفکران از یکدیگر گسیخته و مردم هم از همۀ آنها و این عطش مردم را برای شنیدن و دیدن مطالب دلخواه صد چندان میکند.
اما در سرزمین سوختهای که همین سانسور به وجود آورده و حتی یک درخت پر گل نمیتواند سبز شود، مردم به رنگ و بوی گل نیممردهای هم دل خوش میکنند و در سیاهی تیرهای که بوجود آمده هر ستارۀ کور ی را هم به صورت دریچهای بر دنیای روشنیها میپذیرند، اما اندک اندک این مردم گل نیممرده را به صورت درخت طور جلوهگر میبینند که ندای اناالحق سر میدهد و ده فرمان را به موسی دیکته میکند و خلق را به پرستش خود میخواند، و آن ستارۀ کور دور را به چشم کهکشانی مینگرند که راه کعبه را به گمراهان بیابانها نشان میدهد.
اینجاست که اگر مردی یا زنی، پیدا شد که گفت این درخت طور نیست بلکه تنها یک گل است و آن هم گلی نیممرده، و این کهکشان نیست بلکه ستارهای و آن هم ستاره کور ـ دور، بیشک جملهاش به پایان نمیرسد ولی ممکن است زندگیش به پایان برسد و با چماق تکفیر همین مردم از پا درآید. و این خود بزرگترین فاجعهای است که سانسور قدرت حاکم بوجود میآورد یعنی سانسور مردم بر روشنفکران.
مردم از آدمهای معمولی که در معمولی بودنشان شریف و با ارزشند، امامزادهها و قهرمانهایی ساختهاند که به صورت امامزاده و قهرمان نه شریف بودهاند و نه باارزش.
محیط سانسور ارتباط و تفاهم میان افراد را از بین می برد، جلوی انتقاد و اظهار نظر ها را می گیرد و نمی گذارد امور و اشخاص در یک برخورد انتقادی به درستی ارزیابی شوند، در چنین محیطی بسیاری از مردم به دنبال مهملی می گردنند تا علایق و تمایلات خودشان را بر آن بار کنند، آنها مفاهیم رو در هم می آمیزند و مثلا اگر از طریق شعر به شاعری علاقه مند شدند، دلشان می خواهد شاعرشان نقاش خوبی هم باشد و پس از مدتی در نظر آنها به نقاش خوبی هم بدل می شود. گاه نیز از شاعری که شعر خوب می گوید و از مترجمی که در ترجمه مهارت دارد و از قصه نویسی که قصه هایش می تواند با ارزش باشد و از فقیهی که در رشته خود عالم و صدیق است و از محققی تاریخی یا ادبی که احیانا ممکن است شعور تحلیلی هم داشته باشد، فقط به خاطر اینکه در کار خودش نکته گویی های مطلوبی کرده، ناگهان یک رهبر سیاسی یا پیشوای اجتماعی می تراشند.
رهبری که محبوب است و کامل است و کسی نباید به حریم مقدسش نزدیک شود و بدبختانه در میان روشنفکران، بایزید بسطامی فراوان نیست که بر غلبه بر خودخواهی های ناشی از ستایش مردم در برابر همه در رمضان روزه بخورد و یا بند شلوارش را باز بکند و سرپا بشاشد. برعکس، روشنفکران اغلب به ریش می گیرند و باد به غبغب می اندازند که این منم تابوت علم. در چنین محیطی رابطه میان مردم و روشنفکر از میان می رود و رابطه مرید و مراد جای آن را می گیرد، در چنین رابطه ای انصاف در قضاوت و به دنبال آن تحمل شنیدن قضاوت درست، دیگر وجود نخواهد داشت، مرید جر هاله قطب در مراد خود چیزی نمی بیند، مراد هم برای حفظ موقعیت خودش به دسته بندی و محفل بازی متوسل می شود تا در موقع لزوم، دهان هر سرکش حقیقت جویی را پر از دندان کند.
طبعا در چنین محیطی که تحمل انتقاد پذیری مطلقا از میان رفته، نه مردم می توانند تحلیل درستی از بت مورد پرستش خود بشنوند و نه پیر مراد خودش تاب پای پایین آمدن از مقام قدوسی خود خواهد داشت. و این هم بدترین فاجعه ای است که سانسور در زمانه ما بوجود آورده است، فاجعه ای که روشنفکران به جای مواجه صادقانه با مردم به دنبال ستایش های سطحی آنان یا به خاطر جلب این ستایش ها در پوست شیر بروند و چون پوست بیفتد هم خودشان رسوا شوند و هم مرد یاس زده و دلمرده.
– باقر مومنی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟